وقتی هدایای مردمی رو باز میکردیم،
در میان انبوه کمپوتها چشمم به یک نایلون افتاد که به نظرم خیلی سبک بود،
وقتی اون رو برداشتم دیدم واقعا سبکه.
یه قوطی خالی کمپوت و یه نامه با دست خط یه بچه دبستانی توی نایلون بود.
نامه رو باز کردیم و دیدیم بچه دبستانی توی نامه نوشته بود:
"برادر رزمنده سلام
من یک دانش اموز دبستانی هستم،خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم.
من و مادرم رفتیم مغازه بقالی تا کمپوت بخریم، قیمت کمپوتها رو پرسیدیم خیلی گران بودن.
حتی قیمت کمپوت گلابی که قیمتش 25 تومان است و از همه ارزونتر بود را نمی توانستیم بخریم.
اخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست.
در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت رو دیدم برداشتم و چند بار با دقت ان را شستم تا تمییز تمییز شد.
حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم هروقت تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال یشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم."
بچه ها توی سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می گرفتند،آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود...
حکایت از بی نشانی
پنج شنبه 94/5/1 |
توسط : خادم الشهدا
نظر بدهید
مطلب بعدی :
یا زهرا....