درباره ما
خادم الشهدا[4]

دو سال پیش در 25 فروردین دانشگاهمان میزبان دو لاله شد . از آنروز همه شده ایم خادم الشهدا . خادم شهدا یی که گمنامی را برگزیدند . و حال در فضا ی سایبری برای گرامی داشت نام شان می نویسیم . می نویسیم تا حالا که نامشان نیست یادشان جاودانه بماند . کانون خادمین الشهدا دانشگاه علوم پزشکی گناباد

ویرایش
جستجو

مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی
ابر برچسب ها

شهید رجبعلی غلامی

پس از باز کردن معبر مین، به سیم خاردار حلقوی رسیدند که به هیچ عنوان نمی‌شد آن را قطع کرد.
چون اگر سیم را قطع می‌کردند، سیم‌ها جمع شده و معبر منفجر می‌شد.
خبر رسید که گردان پشت سیم خاردارهای حلقوی گیر افتاده؛ از مکالمات بی‌سیم معلوم بود برادر کاوه اصرار دارند که کار زودتر شروع شود. در همین حین یک جوان به روی سیم‌های خاردار خوابید، بعد هم گفت: همه از روی من عبور کنید.
بیش از سیصد نفر از روی بدن او عبور کردند. خارهای سیم در بدن جوان فرو رفته بود، در زیر نور منوّر کاملاً مشخص بود، قطرات خون از بدن او جاری شده بود. وقتی همه نیروها از روی بدن او عبور کردند، عملیّات آغاز شد.
در همان لحظات جوان را از روی موانع بلند کردیم، همین‌طور که خون از تمام بدن او جاری بود،
دستانش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا تحمّل ندارم، شهادت را نصیبم کن، در همان لحظه، گلوله‌ای بر چهره نورانی او نشست.»
اهل افغانستان بود، پیکرهای شهدای عملیّات والفجر 9 به شهرستان بجستان آمد؛ تمامی شهدا توسّط خانواده‌هایشان تشییع و تدفین شدند، امّا هنوز یک شهید مانده بود. کسی برای تحویل پیکر او اقدام نکرده بود. این شهید خانواده‌اش را در جنگ افغانستان از دست داده بود.
نانوا او را شناخت. مدتی در نانوایی کار می‌کرد. امام فرموده بود: «جبهه رفتن واجب کفایی است. او هم مقلّد امام بود؛ می‌گفت: اسلام مرز نمی‌شناسد، امام ولّی ماست.»
شهید رجبعلی غلامی، غربت و گمنامی خاص خودش را داشت؛ نوزده سال بیشتر نداشت. از تمام دار دنیا یک موتور داشت، آن را هم وصیت کرده بود بفروشند و به جبهه کمک کنند...

دل نوشت : شهدا شرمنده ایم...





      

وقتی هدایای مردمی رو باز میکردیم،
در میان انبوه کمپوتها چشمم به یک نایلون افتاد که به نظرم خیلی سبک بود،
وقتی اون رو برداشتم دیدم واقعا سبکه.
یه قوطی خالی کمپوت و یه نامه با دست خط یه بچه دبستانی توی نایلون بود.
نامه رو باز کردیم و دیدیم بچه دبستانی توی نامه نوشته بود:
"برادر رزمنده سلام
من یک دانش اموز دبستانی هستم،خانم معلم گفته بود که برای کمک به رزمندگان جبهه های حق علیه باطل نفری یک کمپوت هدیه بفرستیم.
من و مادرم رفتیم مغازه بقالی تا کمپوت بخریم، قیمت کمپوتها رو پرسیدیم خیلی گران بودن.
حتی قیمت کمپوت گلابی که قیمتش 25 تومان است و از همه ارزونتر بود را نمی توانستیم بخریم.
اخر پول ما به اندازه سیر کردن شکم خانواده هم نیست.
در راه برگشت کنار خیابان این قوطی خالی کمپوت رو دیدم برداشتم و چند بار با دقت ان را شستم تا تمییز تمییز شد.
حالا یک خواهش از شما برادر رزمنده دارم هروقت تشنه شدید با این قوطی آب بخورید تا من هم خوشحال یشوم و فکر کنم که توانستم به جبهه ها کمکی کنم."
بچه ها توی سنگر برای خوردن آب توی این قوطی نوبت می گرفتند،آب خوردنی که همراهش ریختن چند قطره اشک بود...