الهی! اگر جز سوختگان را به ضیافت خود نمی خوانی، ما را بسوز! آنچنان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی...
گفتم دلم بیقرار است و نا آرام و تو گفتی «قرار دل عشاق در بی قراری است».
گفتم این چه سری است که اینچنین سر گشته ایم در برزخ میان عقل و عشق؟ و تو گفتی «این هر دو عقل و عشق را خداوند آفرید تا وجود انسان در حیرت میان عقل وعشق معنا شود.»
یادت هست که چگونه مسحور سخنانت گشته بودم و چقدر دلم میخواست که چون تو بگویم و بنویسم و وقتی از تو پرسیدم که آیا فلسفه خوانده ای؟و تو در جوابم گفتی«باید پذیرفت که تظاهر به دانایی هرگز جایگزین دانایی نمیشود و حتی از این بالاتر دانایی نیز با تحصیل فلسفه حاصل نمیشود.»
یادت هست وقتی در نگاهم شک را دیدی و من شرمسار چشمم را فرو بستم گفتی: «تا شک نباشد کی میتوان به یقین رسید و تا شب نباشد کی میتوان به حقیقت نور واصل شد». گفتمت چرا اینگونه ؟ چرا خون ؟ و تو گفتی: «در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمی شود».
یاد آوینی بزرگ بخیر... وصیت نامه ی شهید